آمار موجود نشان میدهد که در این سالها 86هزارو 922 معلم به جبهههای دفاع مقدس رفته و 2هزارو 487 نفر آنها شهید شدهاند.
حضور معلمان در جبهههای جنگ برای دفاع از سرزمین بود اما تأثیرات مفید و مؤثر دیگری را مانند ایجاد انگیزه در دانشآموزان، ارائه الگویی عملی از آموزههای مذهبی و اجتماعی و گسترش و تداوم تحصیل و تدریس تا خطهای مقدم جبهه در را پی داشت....
دست بیمچ شما که به چشم نمیآید، چشم دلم قفل دل قرص و شجاع شما گشته و از جدا کردنش عاجزم؛ یعنی عاجز که نه، تمایلی به جدایی آن دو ندارم و به عشقشان عشق میورزم.
دوباره که به کلاس برگشتی، آموختههای قبل را در تاریکخانه جهل سپردم و دل بیدارشده در آن شب را برای کلاس امروز به بعدت مهیا کردم، بلکه از آن شب بیاموزم. اگر بدانی وقتی دیدمت چه هیجانی در وجودم منفجر شده بود. اگر بدانی با دیدنت چه سرکوفتی به وجدانم زدم. که چه؟ که چرا دیر شناخته بودمت؟ یعنی از کج فهمی خودم بود که نمیتوانستم شما را معلم دل بدانم و غرق در درس قضیه فیثاغورث، قانون نیوتن و... شما بودم که برای این ثلث هم از شما نمره قبولی بگیرم. دیگر کاری نداشتم که چرا مساحت مستطیل، طول ضربدر عرض است. ولی امسال دیگر سرمشق درسم را سرمشق آن شب شما میدانم و ماندهام از کجایش شروع کنم.
نه اینکه برای بیدست شدنت اشک نریخته باشم. همان شب که دستت را با انفجار آن مین لعنتی در هوا دیدم، اشکم را بیرون آوردی؛ یعنی شما که بیرون نیاورده بودی، خودم از درون ترکیده بودم. عملیات و حجم آتش دشمن فراموشم شده بود. خیره به مچ قطع شدهات که گشتم، وارد دنیای دیگری شدم. این بار هم خودت پادرمیانی کردی و نهیبم زدی که اشک نریزم؛ یعنی اشک دیدار شما در آن تاریکی شب، با قطع شدن مچ دست همراه شده بود و نمیدانستم چه کنم. ندانستههای آن لحظهام به نگاهت پناهنده شد و به من فهماندی که گریه را برای ماتمی دیگر به کار گیرم.
میدانی که از کدام شب میگویم؟ اگر زبانم لال شده و دهان باز نمیکنم، اگر نگاه امروزم با نگاه قبل تفاوت میکند، اگر از ابتدای ورودم به کلاس، نگاهم به جمالت عجین شده، به این خاطر است که نمیتوانم آن شب را به یادت بیاورم و به زبان دلم میدان دادم که با شما حرف بزند؛ دل که نیست، به سان همان شب عملیات یک پارچه محشر است و غم و شادی، عشق و وفا، شور و التهاب، حسرت و ندامت، معرکه را لحظهای آرام نمیگذارند و در تاخت و تاز، نه عشق جلوداری وفا را میپذیرد و نه التهاب سرکوفتگی ندامت را.
من که اکنون در برابرت آرام گرفتهام، زخم کاری این میدانم و میخواهم با یاد آن شب آرام بگیرم- یعنی آرامشم بدهی- مگر آن شب با زبان دلت به من نیاموخته بودی؛ خب، حالا من هم میخواهم با زبان دل از آن ماجرا بگویم که به گوشهای غیرنرسد. اگرچه اکنون غرق در تدریس لگاریتم و نتیجه آزمایش نیوتن هستی، ولی من همچنان اسیر آزمایشگاه آن شبم و گرم تحقیق چگونگی قطع دستت هستم. نه اینکه نخواهم قانون نیوتن را بدانم ولی از آن شب به بعد در این فکرم که چرا باید قانون نیوتنها را بدانم. اگر بخواهی از من بپرسی چرا؟ جواب چرایش را از حرکت خودت در آن شب به شما پس میدهم که بدانی دلم از کجا به جوشش آمده است.
آخرین امتحان درس سال قبلمان را باید میگرفتی که نگرفتی و رفتی. من آن زمان نمیدانستم که چرا شما این قدر سر کلاس، ما را نصیحت به درس خواندن میکردی. امتحان گرفتن را به مدیر مدرسه سپردی و رفتی؛ یعنی نخستین بارت که نبود. هر سال چند بار به همین ترتیب غیبات میزد و نمیدانستم کجا میروی و خلاصه آن شب پیدایت کردم. یعنی زمان همراه شدن با قافله خط شکنان را میدانستی و خودت را به آن کاروان میرساندی.
راستی چرا به ما نمیگفتی که روزهای غیبت در مدرسه، روزهای حضورت در کلاس خطشکنان بود؟
خلاصه، آقا معلم! امتحان فیزیک را گرفتند؛ یعنی شما که نگرفته بودی ولی درس شما بود و مدیر مدرسه از ما امتحان گرفت و آمدیم. آمدنم از این جهت بود که دیگر شانزده ساله بودم و فارغ از درس. دیگر بهانهای نبود که بسیجی نشوم. بسیجی که شدم، عازم گشتم و آمدم. آمدم تا اینکه در آن شب در کنار خطشکنان دیدمت.
تک تیرانداز گردان روحالله شده بودم و گردانمان آماده شنیدن رمز عملیات بود. شب از نیمه گذشته بود. خواب فراموشم شده بود. نمیدانستم چرا پلکهایم در تاریکی تمایل به بسته شدن نداشتند. به هر حال من هم شده بودم خطشکن و باید خط اول دشمن را میشکستم، ولی نمیدانستم چگونه. در تاریکی، چند شیء سیاه متحرک راهنمای ما شده بود که بعدها فهمیدم یکی از آنها شما بودید.
از میدان مین عبورمان میدادید و با نوارهای سفیدی که در دل میدان مین علامت میگذاشتید، راه را از چاه تشخیص میدادیم و به دشمن نزدیک میشدیم. هنوز رگبار مسلسلهای دشمن شروع نشده بود که دیدم یکی از آن راهنماها ایستاد و به ما فهماند که سرجایمان بخوابیم. فرمانده گردان گفته بود که یکی از مینها خنثی نشده و باید خنثی شود. من از دور میدیدم که داشتی مین را خنثی میکردی. یک لحظه مین در میان یک دستت منفجر شد و نورش اطرافت را روشن کرد. آن نور بود که چهرهات را در دل تاریکی به من شناساند و شناختمت.
آقا معلم نمیدانم چرا مثل همان مین شده بودم و داشتم منفجر میشدم. سر کلاس کجا و آنجا کجا؟ حالا هم که دیدمت، همراه با انفجار مین بود که مچ دستت را با خود به هوا میبرد. نمیدانستم دستت را ببینم یا چهرهات را. اگرچه صورتت در تاریکی گم شده بود، ولی از جلوی چشم دلم محو نمیشد و مرا متوجه خودت کرده بودی. رگبار دشمن اجازه نمیداد، به سویت پر بکشم. اگرچه همانجا زمینگیر شده بودم ولی همان چند متر فاصله مرا کلافه کرده بود و به دیوانهای تشنه معشوق مبدل شده بودم. از بچهها خجالت میکشیدم که فریاد بزنم.
آقامعلم، آقامعلم گم شده! چرا اینطور پیدایت کردم؟ تو چرا این درسها را سر کلاس به ما نمیآموختی. اگر مچ دستت پس از رفتن به هوا در اثر قانون جاذبه زمین در کنار خودت آرام گرفت، پس چرا در کنار قانون نیوتونها و ارشمیدسها به ما نمیگفتی، فلسفه دست دادن چیست؟ چرا نمره20 این ایثارت را از ما نمیخواستی. و شاید میگفتی و ما نمیگرفتیم. و شاید شما میخواستی و ما نمیفهمیدیم.
ما دنبال همان نمرهای بودیم که فقط قبول شویم. حالا میفهمم که چرا پس از هر غیبتی که از عملیاتی برمیگشتی سرحالتر از قبل سر کلاس حاضر میشدی، حالا دیگر نگاهم به بازوی بیدست شماست. نگاهم بهصورت پر از ترکش ریز شماست. اگر چه همه فهمیدند که شما کجا بودید، ولی نمیدانند که چگونه بیدست شدی و من هم این راز را برای همیشه در دل نگاه میدارم که شما از من راضی باشی.
ابتدای ورودت به کلاس آن همه گل که شاگردان نثارت کردند، شرح آن همه ماجرا را یک اتفاق ساده توصیف کردی و دانستم که قصد داری شما را همچنان همان معلم قبلی بدانند. ولی من هرگز ماجرای آن شب را یک اتفاق ساده نمیدانم و از آن مواظبت خواهم کرد.
دیگر لزومی نمیبینم که به شما بگویم در آن شب با شما همراه بودم. و اگر نگاهم بهصورت زخمبرداشتهات قفل شده است، فقط برای تماشای همان لحظهای است که بهدنبال انفجار مین در دل تاریکی یافتمت؛ یعنی میخواهم همان لحظه را برای خودم حفظ کنم.
اینجا سفیدی گچ تخته سیاه زخمت را پوشانده و آنجا سرخی خونی که از مچ قطع شدهات فوران میزد، گلگونت کرده بود.
اینجا شاگردانت برای کلاس بالاتر بهدنبال راه نفوذ هستند و آنجا شاگردانت راه رسیدن به قلب دشمن را طلب میکردند.
اینجا... آنجا... این کلاس... آن کلاس